از دیروز شروع کنم از سر کار که برگشتم اومدم خونه مامان حکیمه به دنبالت.بعد از مدتی خاله اومد دنبالمون که بریم بیرون توی بازار اسباب بازی دیدی گفتم بعدها برات میخرم نگاهی کردیو اومدی..اخه انقدر اسباب بازی داری که نگو هر چیز هم که هست وسط سالن هست و اجازه جمع کردن هم که نمیدی.بگذریم رسیدیم در خونه گفتی من پایین نمیام دیدی که نه قضیه جدی از پشت موهای مامانو با روسری گرفتی در حدی که جیغم بلند شد و بیخیال نشدی گفتم راضیه دور بزن که...رسیدیم در کتابفروشی به خرید کتاب راضی شدی اونم چهار تا:-! مغازه بعدی ذرت داشت.گفتی مامان ذرت دونه دونه میخام سفارش دادم و گفتی حالا بشینیم روی میز گفتم خاله منتظره و با کمی مقاومت من کوتاه اومدی رفتیم بالا و...